مرد 7 ساله

تند تند قدم ميزدم عجله داشتم.
يکدفعه پايم به چيزي‌گير کرد با خودم مي‌گفتم خدا کند کفشم کثيف نشده باشد.
نگاهم به زمين دوخته شد.
زيرپايم چند بسته دستمال کاغذي جيبي بود که من مشغول له کردن‌شان بودم و کودکي کنار دستمال کاغذي‌ها نشسته بود.
دستگيرم شد که اي واي مغازه کوچولو اين کودک بهم ريختم .
سريع خم شدم و بدون اينکه نگاهش کنم شروع کردم به مرتب کردن دستمال‌ها.
دستم را گرفت و گفت نمي‌خواهد دست نزن. مگه عجله نداشتي؟ برو خودم درستش مي‌کنم.
رنگش زرد بود ولاغراندام، ‌گويي ضعف داشت.
گفتم اين موقع صبح اينجا چه مي‌کني؟ با غروري گفت.کار مي‌کنم.
مانده بودم چه بگويم... نگاهش کردم و گفتم خب خسارت من چقد ميشه؟
گفت خسارت؟! شما که خسارتي نزدي هر روز10 نفر مثل شما همين‌جوري بساط من را له مي‌کنند و مي‌روند.
همه دستمال‌هاش را خريدم و پرسيدم: صبحانه خورده‌اي؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت. مگه نمي‌دانيد؟ماه رمضونه!؟...
 
 
برگرفته از وبلاگ سپیدار

داستان طنز

پیرمردی در بستر مرگ بود.
در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید.
او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد.
همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد.
او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند.
او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است.
سپس مجددا” دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت :
(( دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام )) !!


کوتاه کوتاه ...

فرمانده ای که روزانه بر هزاران سرباز حکومت می کرد شب هنگام به الاغی تبدیل می شد تا قلب دختربچه اش را تصاحب کند ...
                      
                                       بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com

گرگی به گله ای حمله کرد اما دید همه بره هستند.یادش به توله های خودش افتاد و دلش نیامد به آنها آسیبی برساند.
قصابی رسید و بره ها را زنده زنده سلاخی کرد ...
                     

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com

جغرافی دانی که تمام مرزهای زمین را می شناخت روزی که مرزها برداشته شد و زمین تنها به یک کشور تبدیل شد متوجه شد مرز و کشوری وجود نداشته است،انسانهای طماع زمین را تکه تکه کرده بودند ...
                     

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com

کارخانجات آنقدر زیاد شدند که دود تمامی زمین را فرا گرفت.تمامی انسانها از ماسک استفاده کردند.
دیگر هیچ کس چهره دیگری را ندید ...
                     

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com

هر کسی برای خودش اتومبیلی خرید.ترافیکی ایجاد شد که دیگر هیچ کس به مقصدش نرسید ...

جهل ...

جهنم تاریک بود، جهنم سیاه بود، جهنم نور نداشت.
شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد و مشت مشت با خودش تاریکی می آورد.
تاریکی را روی آدم ها می پاشید و خوشحال بود،
اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد ... 
خورشید، تاریکی را می شست و می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت و برمی گشت و این خسته اش کرده بود.
شیطان روز را نفرین می کرد. روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از آدم.
شیطان با خودش می گفت: کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که می شد روز را و نور را و خورشید را در آن پیچید یا کاش …
و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد: کاش مردم نابینا می شدند. نابینایی ابتدای گم شدن است و گم شدن ابتدای جهنم ...

***
اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند! این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!
شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد.
جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، جوهر جهنم بود.

***
حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی، جهل روی سر مردم می ریزد و
جهل ، تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید.
چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم .
چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.
وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی.
خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن.
خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن.
خدایا ! گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن.

***
حکیمان گفته اند: دانایی بهشت است و جهل ، جهنم.
خدایا ! اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانایی چند سال نوری ، رنج و سعی و صبوری لازم است !؟

از آثار عرفان نظر آهاری

کیک مادربزرگ

پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه چیز ایراد دارد ... مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
ـ روغن چه طور؟
ـ نه!
ـ و حالا دو تا تخم مرغ.
ـ نه مادر بزرگ!
ـ آرد چی؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش شیرین چه طور؟
ـ نه مادر بزرگ! حالم از همه‌شان به هم می خورد.
ـ بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر می‌رسند، اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می‌شود.
خداوند هم به همین ترتیب عمل می‌کند. خیلی از اوقات تعجب می‌کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او می‌داند که وقتی همه این سختی‌‌ها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم. در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده می‌رسند.

      

ای کاش دیوانه بودم

ای کاش دیوانه بودم

روزی من و خود تنهایی ام به گفتگو نشستیم.او بسیار اصرار داشت که من خودهای دیگرم را به فراموشی سپرده ودر الاچیق در بیابانی خشک زندگی کنم.ولی من با او موافق نبودم.
روزی فرا رسید که همه ی خودها مرا به حال خود واگذاردند و به سوی روحی بزرگتر رفتند.و من اکنون درسرزمینم ،در الاچیقی تاریک به سر می برم وفقط گاهی با تیغ وسوزن،به نوشتن روی دیوارها می پردازم.   نمی دانم وقتی خود تنهایی مرا به حال خود واگذارد و کورسوی نور،الاچیق مرا روشن کرد،دیگران از دیوارنوشته های من چه در می یابند.شاید مرا دیوانه بخوانند.                                                  

و،ای کاش دیوانه بودم تا ازاد و سلامت باشم،ازاد از تنهایی و سلامت از دانستن،زیرا انها که ما را می فهمند،چیزی را از وجودمان به بندگی و اسارت می برند.                                                                                                                                                                                  انسان
انسان و حیوان

همیشه فکر می کردم می توانم از انسان ها سخن بگویم،و از اعمالشان،اندیشه شان و انچه در وجودشان می گذرد،حرفی ببافم وبرای دیگران بیان کنم.به تازگی فهمیده ام که از حیوانات گفتن بسیار ساده تر است.با انکه زبانشان را نمی فهمم،زیرا انها فقط یک نقش دارند.          



راستی!این را نیز فهمیده ام که انسان ها با تمام پیچیدگی هایشان، گاهی انقدر حقیرند که با حیوانات سنجیده می شوند.بعضی ها مانند خوک کثیف،مثل شیر درنده،مثل روباه حیله گر،مثل شتر کینه جو و.....
"جبران خلیل جبران"

دختر کوچک

دختر كوچكي هر روز پياده به مدرسه مي رفت و بر مي گشت .

با اينكه آن روز صبح هوا زياد خوب نبود و آسمان نيز ابري بود ،

دختر بچه طبق معمولِ هميشه ، پياده بسوي مدرسه راه افتاد.

بعد از ظهر كه شد ،‌ هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شديدي درگرفت.

مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد

يا اينكه رعد و برق بلايي بر سر او بياورد ، تصميم گرفت كه با اتومبيل بدنبال دخترش برود .

با شنيدن صداي رعد و ديدن برقي كه آسمان را مانند خنجري دريد ،

با عجله سوار ماشينش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.

اواسط راه ، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل هميشه پياده به طرف منزل در حركت بود ،

ولي با هر برقي كه در آسمان زده ميشد ، او مي ايستاد ، به آسمان نگاه مي كرد و لبخند مي زد

و اين كار با هر دفعه رعد و برق تكرار مي شد.

زمانيكه مادر اتومبيل خود را به كنار دخترك رساند ، شيشه پنجره را پايين كشيد و از او پرسيد :

" چكار مي كني ؟ چرا همينطور بين راه مي ايستي؟"

دخترك پاسخ داد،" من سعي مي كنم صورتم قشنگ بنظر بيايد، چون خداوند دارد مرتب از من عكس مي گيرد! "

        

چرا زن گریه میکند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

يك پسر كوچك از مادرش پرسيد: چرا گريه مي كني
مادرش به او گفت : زيرا من يك زن هستم .
پسر بچه گفت: من نمي فهمم
مادرش او را در آغوش گرفت و گفت : تو هيچگاه نخواهي فهميد
بعدها پسر كوچك از پدرش پرسيد : چرا مادر بي دليل گريه مي كند
پدرش تنها توانست به او بگويد : تمام زن ها براي هيچ چيز گريه مي كنند
پسر كوچك بزرگ شد و به يك مرد تبديل گشت ولي هنوز نمي دانست چرا زن ها بي دليل گريه مي كنند
بالاخره سوالش را براي خداوند مطرح كرد و مطمئن بود كه خدا جواب را مي داند

.او از خدا پرسيد : خدايا چرا زن ها به آساني گريه مي كنند؟

...

......




ادامه نوشته

كودك و خدا

کودک منتظر بود که به دنیا بیاید.

‫کودک از خدا پرسید:« پس کی من را به دنیا می فرستید؟»

‫خدا گفت:« صبر داشته باش...»

‫کودک بی صبرانه منتظر بود موجودی را که خدا می گفت مادر اوست ببیند.

‫پس، از خدا پرسید:« مادر چه موجودی است؟»

‫خدا گفت:« مادر مهربان ترین مهربانان است»

‫کودک گفت:« مهربان یعنی چه؟»

‫خدا پاسخ داد:« مهربان یعنی کسی که از شیره ی جانش به تو می خوراند»

‫کودک پرسید:« خدایا... من باید او را دوست داشته باشم؟»

‫خدا گفت:« برتر از دوست داشتن... تو باید بعد از من او را بپرستی»

‫کودک گفت:« خدایا... پس خواهش می کنم مرا زودتر به دنیا بفرست»

‫سپس با خودش فکر کرد:« یعنی مادر چه موجودی می تواند باشد که خدا این قدر احترام قایل است و می گوید بعد از خدا باید او را بپرستم؟»

‫کودک حسابی کلافه شده بود. حرف های خدا او را برای دیدن مادر کنجکاو کرده بود... زمان زیادی گذشت، اما خدا کودک را به دنیا نفرستاد.

‫کودک عصبانی شد و گفت:« خدایا... پس کی می خواهید من را به دنیا بفرستید؟»

‫خدا پاسخ داد:« گفتم که... صبر داشته باش. تو دیرتر به دنیا می روی»

‫کودک نگاهی به کودکان دیگر انداخت که پشت سر هم به طرف دنیا می رفتند.

‫کودک عصبانی تر پرسید:« چرا من باید دیرتر به دنیا بروم؟»

‫خدا گفت:« چون ورود تو به دنیا با ورود دیگر کودکان فرق دارد»

‫کودک پرسید:« ورود من چه فرقی دارد؟»

‫خدا گفت:« صبر داشته باش... خودت می فهمی»

‫کودک بغض کرد. خدا از بغض کودک ناراحت شد و گفت:« تو را دیرتر از بقیه می فرستم تا معنی صبر را بفهمی»

‫بغض کودک ترکید و شروع به گریه کرد.با گریه به خدا گفت:« اما من تا همین الآن هم خیلی صبر کردم.»

‫خدا پاسخ داد:« بیش تر باید صبر کنی... چون ورود تو به دنیا با صبر امکان پذیر است... تو باید صبور باشی کودکم.»

‫کودک معنی این حرف خدا را نفهمید. اما باز هم صبر کرد. مدتی گذشت و در این مدت کودکان زیادی به دنیا رفتند دیگر حسابی کلافه شده بود که خدا به او گفت:« اینک نوبت تو است... می توانی به دنیا بروی... برو و صبور باش»

‫کودک باز هم منظور خدا را نفهمید... مشتاقانه به سوی دنیا دوید...

‫خوشحال بود که بالاخره می تواند موجود مادر را ببیند...

‫اما خدا او را با صبر آشنا کرده بود، چون با به دنیا آمدن او ، مادرش از دنیا می رفت.

حکمت خدا

ادامه نوشته

داستانهای ملا نصرالدین

قیمت حاکم
روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد.
حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟
ملا گفت : بیست تومان.
حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.
ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری!

http://love-story-e.mihanblog.com/post/266

قبر دراز
روزی ملا از گورستان عبور می کرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است!
شخص پاسخ داد : این قبر علمدار امیر لشکر است!
ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!
 

http://love-story-e.mihanblog.com/post/266

الاغ دم بریده
یک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد,
ملا با خودش گفت: این الاغ را با آن دم کثیف نخواهند خرید به همین جهت دم را برید.
اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.
اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!


http://love-story-e.mihanblog.com/post/266

گم شدن ملا
روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد.
دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟
ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!

http://love-story-e.mihanblog.com/post/266

داماد شدن ملا
روزی از ملا پرسیدند : شما چند سالگی داماد شدید؟
ملا گفت به خدا یادم نیست چونکه آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم!


http://love-story-e.mihanblog.com/post/266

خانه ملا
روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟!
ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری.
پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند!

پسربچه ای که چشماش برق می زد!

-چقدر شلوغه،من نمی دونم این مردم،این همه پول از کجا میارن خرج شکمشون می کنن.
اون وقت من بدبخت و تو بدبخت تر از من،باید اینجا وایسیم و خرید کردن مردم رو تماشا کنیم...
این حرفها رو پسر بچه ای که کنار اون پسربچه کوچکتر از خودش ایستاده،می زد.
شیطنت از چشمهای پسر بچه می بارید،
اما پسر کوچیکه خیلی معصوم بود،چشماش برق می زد...
بالاخره باید فرصتی برای جور کردن خوراکی پیدا می کردن.
یک نقشه کشیدن و بعد از کمی پچ پچ ... پسر کوچیکه به طرف مرد میوه فروشی که بد اخلاقی از سر و رویش می بارید،رفت.
-ببخشید آقا...سیب،دونه ای چنده؟
-هِه هِه هِه...برو بچه،اولا که سیب دونه ای نیست،دوما که جلوی مغازه من واینسا،من کلی مشتری دارم.


           

پسر بزرگتر دست به کار شد.جلو رفت و خیلی سریع،از توی صندوق میوه،یه سیب کش رفت،
اما میوه فروش زود متوجه شد و شروع به داد و بیداد کرد:آی دزد... دزد...بگیرینش!
پسرها پا زدند به فرار و مردم که نمی دونستن تمام این داد و بیدادها
برای یه دونه سیب ناقابله،به دنبالشون!
پسرها کم کم به انتهای بازار نزدیک می شدند.
پسر کوچیکه دیگه نفس نداره،خیلی خسته شده،
پسر بزرگه دائم داد می زنه:بدو...بدو الان می رسیم و
با رسیدن به خیابون فریادی از شادی می کشه:
یوهو...رسیدیم ... اما وقتی به پشت سرش نگاه می کنه،
چشمای معصوم پسر کوچیکه رو می بینیه که توی دستای بزرگ دیگران،
نا امیدانه بهش نگاه می کنه...
پسر بزرگتر عوض اینکه برگرده و سیب رو پس بده و پسر کوچیکه رو نجات بده،
موذیانه لبخندی زد و فرار کرد.
دوید،تا رسید به یک کوچه.نفس نفس می زد.
سیب رو از جیبش درآورد و نگاه حریصانه ای بهش کرد.
چند بار اونو به آستین کثیفش کشید و به طرف دهانش برد،که...
ناگهان کسی سیب را از دستش قاپید!
آره...پسرکوچیکه بود.
پسر کوچیکه نیشخندی زد.انگار می خواست با نگاهش،به پسر بزرگتر بفهماند :
                  فلفل نبین چه ریزه      بشکن ببین چه تیزه!
سیب برق عجیبی می زد.پسرکوچیکه،دلش میخواست یک گاز گنده بهش بزنه.
برگشت،نگاهی به پسرک بزرگتر انداخت و به طرف او رفت...

                                
فرنوش عبدلی

آن که عاشق است دعا می کند ...

                  

بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشید،بی خیال.
فنجان چای اما از خاطره پر بود و انگار حکایت می کرد از مزرعه چای و دختر چایکار و حکایت می کرد از لبخندش که چه نمکین بود و چشمهایش که چه برقی می زد و دستهایش که چه خسته بود و دامنش که چقدر گل داشت.چای خوش طعم بود پس حتما آن دختر چایکار عاشق بوده و آن که عاشق است،دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد،دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد.
پس دختر چایکار حتما خدایی داشت.

                                    www.bahar22.com

ژاکت پشمی گرم بود و او از گرمای ژاکت تاگرمای آغل رفت و تا گوسفندان و تا آن کوه بلند و آن روستای دور و آن چوپان که هر گرگ و میش و هر خروس خوان راهی می شد و تنها بود و چشم می دوخت به دور دستها و نی می زد و سوز دل داشت.
و آن که سوز دل دارد و نی می زند و چشم می دوزد و تنهاست،حتما عاشق است و آن که عاشق است،دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد.
پس چوپان خدایی داشت.

                                    www.bahar22.com

دست بر دسته صندلی اش گذاشت.دست بر حافظه چوب و چوب،نجار را به یاد آورد و نجار درخت را و درخت دهقان را و دهقان همان بود که سالهای سال نهال کوچک را آب داد و کود داد و هرس کرد و پیوند زد و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ کوچک.
و آن که می کارد و دل می بندد و پیوند می زند،ایمدوار است و آن که امید دارد،حتما عاشق است و آن که عاشق است،دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد.
پس دهقان خدایی داشت.

                                    www.bahar22.com

و او که بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می نوشید،با خود گفت: "حال که دختر چایکار و چوپان جوان و دهقان پیر خدایی دارند،پس برای من هم خدایی است."
و چه لحظه ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی است!

عرفان نظرآهاری

اخرین شمع



چهار شمع به آرامي مي سوختند، محيط آن قدر ساکت بود که مي شد صداي صحبت آنها را شنيد.اولين شمع گفت: « من صلح هستم، هيچ کس نمي تواند مرا هميشه روشن نگه دارد. فکر مي کنم که به زودي خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. »

شمع دوم گفت: « من ايمان هستم، واقعا انگار کسي به من نيازي ندارد براي همين من ديگر رعبتي ندارم که بيشتر از اين روشن بمانم . » حرف شمع ايمان که تمام شد ،نسيم ملايمي وزيدو آن را خاموش کرد.
وقتي نوبت به سومين شمع رسيد با اندوه کفت: « من عشق هستم توانايي آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناري انداخته اند و اهميتم را نمي فهمند، آها حتي فراموش کرده اند که به نزديکترين کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. » پس شمع عشق هم بي درنگ خاموش شد . کودکي وارد اتاق شد و ديد که سه شمع ديگر نمي سوزند. او گفت: « شما که مي خواستيد تا آخرين لحظه روشن بمانيد، پس چرا ديگر نمي سوزيد؟» چهارمين شمع گفت: « نگران نباشد، تا وقتي من روشن هستم، به کمک هم مي توانيم شمع هاي ديگر را روشن کنيم. من اميد هستم. » چشمان کودک درخشيد، شمع اميد را برداشت و بقيه شمع ها را روشن کرد.
بنابر اين شعله اميد هرگز نبايد خاموش شود. ما بايد هميشه اميد و ايمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنيم.

دستها

 یک توپ بسکتبال تو دست من تقریباً 19 دلار می ارزه .
 یک توپ بسکتبال تو دست مایکل جوردن تقریباً 33 میلیون دلار
 می ارزه.
 بستگی داره تو دست کی باشه.

 یک توپ بیس بال تو دست من شاید 6 دلار بی ارزه.
 یک توپ بیس بال تو دست راجر کلمن 4.75 میلیون دلار می ارزه.
 بستگی داره تو دست کی
باشه.

 یک راکت تنیس تو دست من بدون استفاده است.
 یک راکت تنیس تو دست آندره آقاسی میلیونها می ارزه.
 بستگی داره تو دست کی باشه.

 یک عصا تو دست من می تونه یه سگ هار رو دور کنه.
 یک عصا تو دست موسی دریای بزرگ رو می شکافه.
 بستگی داره تو دست کی باشه.

 یک تیرکمون تو دست من یک اسباب بازی بچگانه است.
 یک تیرکمون تو دست داوود یک اسلحه قدرتمنده.
 بستگی داره تو دست کی باشه.

 دوتا ماهی و پنج تیکه نون تو دست من دوتا ساندویچ ماهی میشه.
 دوتا ماهی و پنج تیکه نون تو دستای عیسی هزاران نفر رو سیر میکنه.
 بستگی داره تو دست کی باشه.

 همونطور که می بینی، بستگی داره تو دست کی باشه.
 پس دلواپسی ها، نگرانی ها، ترس ها، امیدها، رویاها، خانواده 
 ونزدیکانت رو به دستان خدا بسپار چون...

 بستگی داره تو دست کی باشه...

          

 

داستانکها

صدای در زندان را شنید که خشک بسته شد.آزادی برای همیشه رفت،اداره سرنوشت خودش رفت و دیگر برنمی گشت .
افکار پریشانِ گریز در ذهنش جرقه زد،اما می دانست راه گریزی در کار نیست.
برگشت رو به داماد و لبخندی زد و گفت: "بله!"
                                                                                                                         تینا میلبرن

            
  
                                                                    **********

به زندگی می گویم : "آرزو دارم سخن گفتن مرگ را بشنوم."
و زندگی،صدایش را یک درجه بالا می برد و می گوید:
"همین حالا داری میشنوی."
                                                                                                            جبران خلیل جبران


                                                                   **********

دشمنم به من گفت: "دشمن خویش را دوست بدار."
و من اطاعت کردم و بر خود عاشق شدم.
                                                                                                            جبران خلیل جبران


                                                                   **********
دو پسر بچه به تماشای عبور شیطان ایستادند،هنوز قدرت چشمان محسور کننده اش در ذهن آنها بود.
"پسر از تو چی میخواست؟"
"روح مرا میخواست،از تو چی میخواست؟"
"یک سکه بیست و پنج سنتی که به خانه زنگ بزند."
"عجب.برویم چیزی بخوریم."
"آره،اما نمیتوانم حالا دیگر پول ندارم."
"عیبی ندارد،من پول زیادی به جیب زده ام."

                                                                                                                         برایان نیوال


                          


مفاهیم پایه

چند ساعتی است که خیلی جدی به سقف اتاق نگاه می کند و یک کلام هم با من حرف نمی زند. خیلی دوست دارم بدانم که در این لحظه به چه چیزی فکر می کند؟! ولی این را می دانم که اگر هم از او بپرسم، مثل همیشه ابروهایش را در هم گره می کند و می گوید: « دخترم این کارها مردونست »

- کاش می شد زودتر بزرگ شوم...

- بزرگ تر شوم که حداقل بفهمم چرا به جای خودش، عمو جان آمده است و دارد ملحفه ی سفید را روی صورتش می کشد...

برگرفته از وبلاگ : داستان کوتاه،مجتبی ملایی

 

موفقیت همراه با نقطه ضعف

کودکی ده ساله که دست چپش به دلیل یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شدپدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند.در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.

استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود.

وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید.استاد گفت: “دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی!

یاد بگیر که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنی.راز موفقیت در زندگی، داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از “بی امکانی” به عنوان نقطه قوت است.

کمک !

کمک !

ازمیان جنگل انبوه می گذشتم که ناگهان چه دیده باشم خوب است؟
تک شاخی که شاخش به شاخه ی درختی گیر کرده بود.
تک شاخ داد می زد:(پیش از آنکه دیر شود لطفا یکی پیدا شود ! )
من فریاد زدم:(نجاتت می دهم )و او فریاد زد:(دست نگه دار !)
(اول بگو ببینم چقدر طول می کشد؟ خیلی درد دارد؟
مطمئنی که شاخم خط بر نمی دارد؟ کج نمی شود؟ نمی شکند؟
محکم می کشی یا یواش؟ مزدت چقدر می شود؟
همین حالا دست بکار می شوی یا صبح روز چهارشنبه؟
در این کار تجربه داری؟ وسایل لازم چطور؟
از دانشکده ی شاخ رها کنی مدرک گرفته ای یا نه؟
گیرم که شاخ مرا رها کردی من در عوض چکار کنم؟
تعهد می دهی درخت هیچ آسیبی نبیند؟
چشمهایم را ببندم یا باز باشد؟
باید بایستم یا نشسته خوب است؟
راستی جواز کار و بیمه هم داری؟
دستهایت را خوب شسته ای یا نه؟
وقتی رها شدم آنوقت چه؟
ضمانت می دهی که شاخم دوباره گیر نکند؟
چگونه؟ کی؟ کجا؟
به من بگو چرا...؟ )

فکر می کنم هنوز آنجا
با چشمهای گریان نشسته باشد.

                                              شل سیلور استاین

    

دزد ناشی

سلام به همه دوستان خوبم
اول از همه یه خسته نباشید میگم به خودم و بچه های کلاسمون
(بچه های گل  مامایی ۸۸) چون بالاخره امتحان آناتومی رو دادیم و
انشاءالله هم که همگی خوب داده باشیم.
امروز براتون یه داستان گذاشتم
از کتاب سانتاماریا نوشته سیدمهدی شجاعی که یه کم خلاصش کردم.
دوست دارم نظر شما رو راجع بهش بدونم مخصوصا آخرش:

دزد ناشی
وقتی از پشت پنجره داروخانه دیدم یک نفر با قفل ماشینم کلنجار می رود،ابتدا نزدیک بود فریاد بزنم:دزد!دزد!،ولی بعد فکر کردم خودم را به طرف ماشین برسانم وخفت طرف را بگیرم و حالش را جا بیاورم.پرشتاب به سمت ماشین دویدم،اما هنوز به چند قدمی ماشین نرسیده تصمیم گرفتم تمام تلاشم را برای حفظ آرامش به کار گیرم تا بتوانم دزد را بهتر گیر بیندازم.پس با خونسردی به سمت دزد پیش رفتم

برای خوندن بقیه داستان تشریف ببرید به ادامه مطلب!

ادامه نوشته

چند خط برای تفکر...

مرد فقیر مهربانی مطلع شد قلبش از طلاست.
قلبش را فروخت،ثروتمند شد،اما دیگر مهربان نبود،
چرا که دیگر قلبی نداشت...


......................................................................
برده ای هزار بار فروخته شد و هر بار خندید،
یک بار آزاد شد و گریست...
......................................................................
مردی که همیشه هنگام طلوع خورشید در خواب بود،
غروب را زیباترین لحظه روز می نامید.
هنگام مرگش طلوع را دید و فهمید که تمام
عمر در اشتباه بوده است...


......................................................................
کاشفی در مجلسی مشغول تعریف کردن از
سرزمینهای ناشناخته ای بود که کشف کرده بود.
در همین حین پیری به او گفت:
خودت را برای ما تعریف کن!
کاشف ساکت شد چرا که هیچگاه خودش را
کشف نکرده بود...
                 .........................
برگرفته از کتاب:روح رتیل هم پروانه شکل است
اثر:مصطفی فرمانی