برف

خوب خوب ، بالاخره بعد از چند سال شیراز ما هم برف اومد

و هنوزم داره میاد ... آروم و بی صدا !

واقعا صحنه بارش برف منظره قشنگیه

البته برف به این شدتی که تو عکس نشون داده نیستا !
آخه این عکسه مال شیراز نیست!
از بس که اینجا برف نیومده عکسی از شیراز برفی پیدا نکردم و چون شب هم هست عکسای خودم خوب نمیشن.

حالا با بچه مدرسه ای ها فردا تعطیل میشن!
ولی ما با اقتدار تمام همگی فردا به کارآموزی خواهیم رفت چرا که سنگ هم از اسمان ببارد کارآموزی های ما تعطیل نخواهد شد چه برسد به این برف فسقلی!

خوب دیگه برید تو برفها کیف کنید و خوش باشید  

دکتر مریم اردبیلی


بسمه تعالی

امروز که برای ادای تکلیف الهی در جهت هر چه پر شور تر کردن فضای انتخابات و ترغیب اقشار مختلف به ویژه زنان ایران اسلامی به حضور حد اکثری پای صندوق ها وارد صحنه حسّاس انتخابات مجلس نهم شده ام لازم است نکاتی را در جهت شفافیت مواضعم و تنویر افکار عمومی به عرض مردم فهیم و همیشه در صحنه شیراز برسانم .

معیار اصلی اصول گرایی ،  متابعت در جمیع شئون سیاسی از  مقام ولایت و رهبری امت است وتنها به یک یا دو جبهه محدود نمی شود . سلیقه های متعدد و متفرق  ، حول محور التزام عملی به اطاعت از رهبری نیز ،مشمول نام اصولگرایی هستند .

 اینجانب مریم اردبیلی ،  با اعتقاد به اصل اصولگرایی با تمام آنها که در سایه اصولگرایی حرکت می کنند افتخار همراهی خواهم داشت ، حتّی اگر به معنای مطابقت صد در صدی آراء و نظریاتم با تمامی اسامی حاضر در لیست ها نباشد  و اگر بعضی از شاخه های اصولگرایی در لیست محدود خودشان نتوانستند امثال ما را منظور دارند همخونی با اصولگرایان به ما   می آموزد که کماکان از حمایت و دفاع ما برخوردار باشند .

ضمن احترامی که برای همه  کاندیداها  قائلم ، تمام آن چه در توان دارم را  در  رقابتی عادلانه و منصفانه  و به دور از هر گونه اسراف و تبذیر  و درگفنگویی صریح  و صادقانه با اقشار گوناگون به عرصه خواهم آورد .

دکتر مریم اردبیلی

کاندیدای دوره نهم مجلس شورای اسلامی

شیراز اسفند 90



امروز عصر در کلاس 6 دانشکده چه گذشت؟

              

امروز  هوا بارونیه

ساعت ۱۲:۱۵ امتحان اطفال داشتیم

من و نرجس از پیرا آمدیم تاکسی ما رو علم پیاده کرد  ما هم حسابی موش آّب کشیده شدیم

امروز بت و مت هم شده بودیم

الان کلاس اطفال تمام شده

سارا ...(سانسور شده)

فیروزه خوابیده

عاطی ت کنفرانس گرفته

تازه عروس کلاس و زهرا جونم با دقت بهش گوش میکنن

عاطی میگه اطفال مین کلاس میشه امااا اشتباه میکنه چون مین نامزد های دیگه ای هم داره

فاطمه داره با دقت پست منو میخونه

الهه میگه چرا همه چی کلاس رو. مینویسی؟

بقیه بچه ها رفتن زیر باران ....هوا عاشقی زده به سرشون

مهسا و نرگس و فردوس و عاطی ز تازه وارد شدن

مهسا داره جو سازی میکنه.... وای کلاس داره میره رو هوااااااااااااا...بحث سوالات امتحان و استاد هست

آهنگ کلاس هم...

من هم دارم یه برگ خاطره از روزگار دانشجویی ثبت میکنم .

 آبان امسال / آبان 88/آبان92؟؟؟؟

 خدایا برای همه ی این روزای قشنگت که سهم ایام جوانی ما نمودی شکر...

مهربان خدای کلاس ما!

به من و دوستان من ، هم دانشکده ای ها و هم دانشگاهی های من  و... نعمت "شکرگزاری " نه برای همه ی نعمت هایت بلکه فقط همین نعمتی که بر جوانی ما ارزانی داشتی عطا بفرما! 

استاد تشریف آوردند.

عذرخواهی میکنم

استاد : فیس بوک چک میکنی !!

من : استاد وب کلاسی مون هست و  از ایشان اجازه خواستم بست رو جمع و جور کنم و ثبت موقت کنم و تا بعد ثبت بشه

تشکر ویژه دارم  از زهرا جون بابت ویرایش املایی این بست

سوژه : سرپرست خوابگاه ما!!

جمعه شب ساعت ۴ صبح (یه جورایی میشه گفت شنبه صبح) از اردوی کرمان برمی گشتیم همراه عاطفه ت و یکی از دوستای من راهی خوابگاه شدیم.

زنگ که زدیم سربرستی قبل از باز کردن در برسید: شما؟

ما: از بچه های اردو کرمان هستیم

بعد میبرسه : از بچه های خودمون هستین؟

ما : پ نه پ دختر فراری هستیم به خوابگاه شما پناه آوردیم

                                        

 

یک نمایشگاه و یک سفر (2)

قسمت دوم:
چه سفر عالی ای بود ...
همه چیزش پر از خاطره بود ...
از اولش شروع کنم که هر نیم ساعت یه بار حرکت سفر به تاخیر می افتاد! و یکی از برنامه هامونم هم همون اول کار کنسل شد!
بعد از دانشکده راه افتادیم ...
از توقفهای بین راهی که دیگه همه کسایی که با اتوبوس سفر کردن خبر دارن که چه اوضاعی هست!
از خیلی چیزهای دیگه بگم
مثلا اون رستورانی که ناهار اول رو توش خوردیم با ماست منقضی ای که فقط چند ساعت از تاریخ مصرفش میگذشت ! و دستشویی ای که قفل بود !
یا دو پسر بچه کوچیک و 7-8 ساله دو تا راننده که یکیشون که کوچیکتر بود موقع رد شدن از بین دخترا چنان سرشو زیر می انداخت و یا الله یا الله میگفت که همه کلی بهش میخندیدن!
منم که از همون اول سفر بدجور سرما خورده بودم و توی راه رفتن به مشهد تمام مدت خواب بودم!
شاید مجموع ساعات بیداری ام به یک ساعت هم نرسید!
اما در عوض مسئول خوب قسمت دخترا  مجموع ساعات خوابش توی اتوبوس به یک ساعت هم نرسید !
و بعد از من هم نوبت یکی دیگه از بچه ها شد که سرما بخوره و بیفته!
و از میان وعده ای که تو این سفر اختراع کردیم بگم!
که شامل نون و چیپس یا نون و پفک یا هر دو با هم مخلوط بود، میشد !!
کل قسمت عقب اتوبوس از این میان وعده عجیب و غریب تناول کردن و خندیدن!
و یا شعر خوندنهای دست جمعی که فقط شامل یه شعر خاص میشد و اونم سرود ستاد یادواه شهدا !!
و یه چندتا شعر که یا به قول شیرازی ها رِنگش عوض میشد یا همه وسطاش قاطی میکردن و از خوندن ادامه اش منصرف میشدن! و البته موقع برگشت قلق دستمون اومده بود و شعرا رو روی کاغذ هرکی به اندازه چهار پنج تا تکثیر کرده بود و متنوع تر هم شده بود! و البته توسط دوتا از بچه های خلاق هم یه شعر در وصف کل سفر سروده شد که خیلی جالب بود و با هم دسته جمعی میخوندیم!
توی راه علاوه بر پذیرایی معمول و همیشگی یعنی کیک و آبمیوه! بستنی هم داده شد که ذوق خیلی ها رو به همراه داشت!!
 یه امامزاده هم ایستادیم و اونقدر شیک و باکلاس بود که نگو!!
و البته از نماز مغرب و عشای اول سفر که به تاخیر افتاد و نماز صبح آخری که خیلی حاشیه طلایی شد! یعنی درست چند دقیقه مونده به طلوع افتاب با عجله خونده شد،دلمون گرفت  ...
موقع نماز ظهر آخر و ناهار یه کاروان از یزد هم اومدن همون رستورانی که ما بودیم و راهی کربلا بودن ...
آرزو کردیم ای کاش امام رضا برات کربلای ما رو هم میداد ...
و اما از خود مشهد بگم ...
اقامتمون تو یه حسینیه بود که فاصله نزدیکی با حرم داشت ...
به محض ورود همه میخواستن هجوم ببرن حمام که یه صف طویل تشکیل شد!
سحر اول شد و باز هم به تاخیر افتادن برنامه هر ربع ساعت یه بار!
و باز هم زیارت حرم دلنشین امام رضا ...
و باز هم ما و گشتن توی صحنها با چادر رنگی گل گلی!!
یادش بخیر اون ماشین زائر بری که نزدیک بود زیرمون کنه!
اون وقت هرکی میپرسید چی شده باید درجوابش میگفتیم تو حرم ماشین زد بهمون!!
یادش بخیر زل زدنهامون به ضریح ...
و البته هل خوردنهای فراوان هم یادش بخیر!
یادش بخیر صدای نقاره خونه امام رضا که منتظر مینشستیم تا شروع بشه ...
آب خوردنهای خیلی زیاد از شدت گرما یادش بخیر !
یه روز عصر برنامه سخنرانی کمی به تاخیر افتاد و تو اون فاصله دخترا تلویزیون رو روشن کردن و به تماشای کارتون آنشرلی با موهای قرمز مشغول شدن البته با جیغ و ویغ های فراوان!!!
و نرس آبادی که توسط بچه های خلاق تهیه شده بود هم بعد از همین سخنرانی توزیع شد!
طنزنامه جالبی بود!
برنامه دعای کمیل پنجشنبه شب توی حرم عالی بود ...
وفردا صبحش برنامه زیارت عاشورا بود که باز هم کنسل شد!
البته این بار برنامه از طرف خود حرم کنسل شد.
روزجمعه نماز جمعه ای خوندیم که جیگرمون له شد!
چون وقتی رسیدیم بلافاصله در رو بستن و از اونجایی که دیگه جایی برای نشستن نبود ما همون پشت در نشستیم تازه مثلا ما زود اومده بودیم! اما اینقدر این زنها از لای در رفتن و اومدن که مینا که توی مسیر رفت و آمدشون بود کم مونده همونجا بزنه زیر گریه!
به هزار بدبختی در حالی که به شدت گوشامونو تیز کرده بودیم به خطبه گوش میدادیم!
و توی صف نمازها بود که ما عین آهنربا جذب بچه کوچولوها میشدیم!
و ماشاالله هزار ماشالله بچه تو حرم از سر و کول آدم بالا میرفت! از بس که تعدادشون زیاد بود!
مامایی و عشق بچه دیگه!
اونجا بود که تصمیم گرفتیم یه کودکستان راه بندازیم و خودمون هم بشیم مربی هاش و فسقلی ها به ما بگن خاله!!!
برنامه بهشت رضا عالی بود ...
رفتیم مزار شهید برونسی که توی همین دهه فاطمیه پیکرش رو بعد از سالها گمنامی پیدا کردن ...
شهیدی که ارادت خاصی به حضرت زهرا داشته ...
دو تا پسرش اومدن برامون صحبت کردن که خیلی جالب حرف میزدن.
شب جمعه شد و وقت پخش فیلم مختار و تماشاگران علاقه مندی که جلوی تلویزیون جمع شده بودن!
که به علت بلندی ارتفاع تلویزیون تا زمین سرها همه بالا بود !
و اما دو برنامه روز آخر که خیلی به همه بچه ها چسبید ...
صبحش رفتیم یه مسجد نزدیک حرم و برامون کارگاهی گذاشته بودن به اسم نگرشی دیگر به زیارت که واقعا عالی بود و همه خیلی خوششون اومد...اما حیف که روز آخر بود و ما روز آخری تازه دستمون اومد که چطور درست زیارت کنیم!
انشاالله برای دفعه های بعد !!
و برنامه وداعیه که عصر برگزار شد و از طرف خود حرم بود محشر بود ...
هرچه قدر بگم عالی بود کم گفتم ...
و از همه چی تو این سفر جالبتر این بود که برای چند دقیقه خیلی کوتاه ما خادم حرم شدیم ...
آره خادم امام رضا ...
قبل از برنامه ما رو بلند کردن با یه عده دختر دیگه که همسفر ما نبودن و بردن تو یه اتاق و بهمون گفتن که چون برای برنامه خادم افتخاری کم داریم از خود زائرا دعوت میکنیم تا خادم امام رضا بشن ...
کارمون این بود که یه هدیه ای که از طرف حرم بود رو بین زائرا پخش کنیم ...
یه کتاب بود که از کرامتهای امام رضا توش نوشته بود ...
سخنرانی و مداحی خیلی خیلی عالی بود ...
همه به شدت گریه میکردن ...
سخنرانه اونقدر از مهربونی های امام رضا میگفت که کسی نمیتونست گریه نکنه ...
از علت دعوت امام رضا برامون میگفت و دلهای همه رو خیلی هوایی کرده بود ...
بعد از پایان مراسم و پخش کردن کتابا باید نماز میخوندیم و راهی شیراز میشدیم ...
اما اونقدر دلمون گرفته بود که فقط یه ریز گریه میکردیم حتی بعد از مراسم ...
توی صحنها راه میرفتیم و اشک میریختیم و حتی توی صف نماز  ...
موقع وداع خیلی سخت بود ...
دل کندن از اونجا واقعا امکان پذیر نبود به خاطر همین ما هم دلهامونو اونجا گذاشتیم و اومدیم شیراز ....
اما در اخر از همه مسئولینی که زحمتهای خیلی زیادی کشیدن تشکر میکنم ...
خودم با چشم خودم میدیدم که چه قدر برای بهتر برگزار شدن برنامه ها تلاش میکردن و الحق که همه چی بسیاز عالی برگزار شد ...
از مسئول دخترا  هم واقعا متشکرم که تو این سفر واقعا خواب و استراحت رو به خودش حروم کرده بود و هماهنگی ها رو خیلی خوب به انجام رسوند ...
امیدوارم این چنین سفری عالی و معنوی نصیب همگیتون بشه ...

یک نمایشگاه و یک سفر (1)

قسمت اول :
دهه فاطمیه بود ...
نمیدونم کی به ذهنش این ایده رسید که یه نمایشگاه برای حضرت زهرا تو دانشکده داشته باشیم ...
اما هرچی بود خیلی فکر جالب و زیبایی بود ...
خبرمون کردن واسه یه جلسه و تصمیمات لازم گرفته شد ...
یه قسمت کوچیک از دانشکده رو به محل نمایشگاه اختصاص داده بودن ولی اون تو ، زیر اون خیمه، چنان دنیای بزرگی برپا بود که نگو ...
تعدادی از دخترا و پسرا دست به کار شدن ...
تا چند وقت دنیای اون جمع،فقط شده بود نمایشگاه ...
شب و روز کار میکردن ...
خواب و استراحت و خورد و خوراک و درس و کلاس و همه چیز رو کنار گذاشته بودن و تلاش میکردن تا بتونن یه نمایشگاه عالی و تاثیرگذار رو به موقع افتتاح کنن ...
وقت کم بود و شاید خیلی ها امید نداشتن نمایشگاه به موقع افتتاح بشه اما کسی که دست همه رو گرفته بود و به همه نیروی زایدالوصفی برای ادامه کار میداد کسی جز خود حضرت زهرا نبود ...
به قول یکی از بچه ها معجزه بود که تو اون وقت کم چنین نمایشگاه بزرگی برپا بشه ...
خودم با چشم خودم می دیدم که بعضی ها چه قدر دارن برای نمایشگاه زحمت میکشن ...
ذره ذره و جای جای اون مکان به دستای دانشجوهایی که به عشق حضرت زهرا اونجا بودن درست شده بود ...
قسمت اول نمایشگاه یادواره شهدا بود که به صورت یه راهرو بود و بعدش هم غرفه غرفه زندگی حضرت زهرا با ماکت به نمایش دراومده بود ...
روزی که نمایشگاه افتتاح شد و پامو داخل گذاشتم مات مونده بودم از اون همه قشنگی ...
اونجا قدم میزدم و توی دلم همه رو تحسین میکردم ...
چه قدر ۱۸ سال زندگی حضرت زهرا قشنگ به تصویر کشیده شده بود ...
ماکتها واقعا عالی بودن ...
فضای نمایشگاه معرکه بود ...
خیلی خاکی بود ...
بوی عود و صدای مداحی و شمعهای روشن و صورت نورانی ماکتها ...
همه چی یه تجسم زیبا بود ...
یادمه چه قدر همه از نمایشگاه تعریف میکردن ...
استادامون و دوستامون و حتی خانواده بعضی از دانشجوها که از نمایشگاه دیدن کردن خیلی تعریفشو میکردن ...
خودم دیدم بعضی ها موقع بازدید اشک میریختن ...
و دیدم افرادی رو که با این نمایشگاه متحول شده بودن ...
هر روز جامون تو نمایشگاه بود ...
هر روز بازدید میکردیم اما خسته نمیشدیم ...
برامون تکراری نمیشد ...
کسانی رو میدیدم که با دلی گرفته و گلویی پر از بغض می اومدن اونجا و خودشونو با یاد حضرت زهرا آروم میکردن ...
تو برنامه ها شرکت میکردیم و فقط لذت میبردیم ...
یه هفته از شروع نمایشگاه گذشت و برنامه اختتامیه بود ...
رئیس دانشگاه،دکتر ایمانیه، توی برنامه شرکت داشتند و به همه کسانی که توی نمایشگاه همکاری داشتند هدیه سفر مشهد دادند ...
اما در اصل حضرت زهرا این هدیه رو به ما داد ...
و خوب غافلگیرمون کرد ...
هیچ کس تو اون جمع نمیدونست که قراره حضرت فاطمه بهمون همچین هدیه ای بده ...
چه قدر همه خوشحال شدن از هدیه بانو فاطمه زهرا ...
گذشت و گذشت تا ۱۰ خرداد شد و سفرمون اغاز شد ...
چه سفر عالی ای بود ...
همه چیزش پر از خاطره بود ...

ادامه این داستان را در قسمت بعدی بخوانید!!!

یه اتفاق ساده اما جالب!!!!!

سلام دخترا جالب ترین ماجرایی که در این دو سال واستون اتفاق افتاده بنویسید (لطفا نظر بدید.)

صندلی داغ 4

                                      

 


این شما و این هم آرزو (هر سوالی در هر زمینه،علمی، تخیلی، ورزشی


......  داشتید میتونید بپرسید. )

                                                                         

صندلی داغ 3

سومین مهمان صندلی داغمون ، نرجس خانوم نقطه چینه

هر سوالی که به ذهنتون می رسه در همه زمینه ها از نقطه چین تا نقطه چین میتونید بپرسید . این شما و این هم نرجس جون .

               

دختران دانشکده قهرمان شدن

قهرمانی تیم والیبال دختران دانشکده مون مبارکه

تبریک ویژه به ماندنا جون و نرجس جونم

مرسی بچه ها



پ.ن: ماندانا و نرجس پولدار شدید تحویل نمیگیرید!!

صندلی داغ 2

    



این شما و این هم مریم ز ،در هر زمینه ای (اقتصادی ،اجتماعی، خصوصی ،....)سوال دارید 24 ساعته آماده پاسخ گویی هستیم .

صندلی داغ

سلام بچه ها.
تصمیم گرفتیم توی وب صندلی داغ راه بندازیم

                         
 اولین مهمونمون هم خانم مینا خانم هستن ...
این شما و این هم مینا ( هرچه میخواهد دل تنگت بپرس  )

ای کاش می شد!!!!!!!!


    



ای کاش می شد.........(بچه ها اولین چیزی که به ذهنتون می رسه رو بنویسید )


نظر یادتون نره!!!!!!!!

نظر بدید!!!!!!!!!!!!!!!!!

   

فکر میکنید بزرگترین مشکل دنیا چیه که می تونه  ادمو تا مرز دیونگی ببره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



 

نظر بذارید(یادتون نره)!!!!!!!!!!!!!!

دانشکده

عکسهایی از دانشکده پرستاری و مامایی حضرت فاطمه (س) شیراز :

                         

بقیه عکسها در ادامه مطلب :

ادامه نوشته

هديه روز مادر مهري

بدون شرح!!

هر کدوم چه رنگی هستیم؟

سلام به بچه های گل مامایی ۸۸
داشتم تو اینترنت روانشناسی رنگها رو میخوندم که گفتم بیام و این پست رو بزنم:


به نظر شما بچه های کلاسمون هرکدوم چه رنگی هستن؟؟!


از تو یه سایت ویژگی بعضی از رنگها رو هم درآوردم که کمکتون بشه !!
دوست دارم نظراتتون رو بدونم.

قرمز: خوش قلب
صورتی: مورد علاقه ديگران
زرد: جوانی و شادابی
آبی: نظم، پشتكار
ارغوانی: رنگ عارفها و روانگران
قهوه ای: قابل اعتماد
نارنجی: صداقت
سبز: كنجكاوی
فيروزه ای: اسرارآميز
سياه: خوش ذوقی و ظرافت طبع

                      

قِر قِر!!!

سلام دوستای گلم امیدوارم حالتون خوب باشه.
۵ روز،پیش امام رضای مهربون بودم.واقعا که بدون بابا مسافرت رفتن هم عالمی داره! البته اصلا عالم خوبی نیست!
مثل اتفاق خنده داری که برای من و مامانم افتاد...Happy Dance
۱ روز از سفر گذشته بود که من و مامانم هوای خرید به سرمون زد!اونم چه خریدی!
چشم بازارو درآوردیم با این خرید زیبامون! از چند سال پیش من و مامانم میخواستیم یه آویز برای
جلوی در آشپزخونه بخریم و این دفعه به مرادمون رسیدیم!منتهاش یه مشکلی این وسط وجود داشت که جعبه ی آویز تا دلتون بخواد دراااااااز بود!یه چی میگم یه چی میشنوینا!ولی ما نمیدونستیم و موقعی که فروشنده جعبه رو برامون آورد چشمای من و مامانم این شکلی شده بود:
خلاصه به هر زحمتی بود آوردیمش و تا روزی که پرواز داشتیم جرو دعوا داشتیم که چجوری بیاریمش و هرکدوم تقصیرو مینداختیم گردن همدیگه!
تا روزی که خواستیم برگردیم که اصل ماجرا اینجا بود!فرودگاه خلوت بودو ما نمیدونستیم چجور باید بسته ی عزیز رو تحویل بدیم!آخه بسته ی محترم فقط دراز نبود.شکستنی هم بود!
بالاخره تصمیم نهایی رو گرفتیم و یک بسته نوار چسب پهن خریدیم!
موقعی که میخواستیم بسته بندی کنیم جاتون خالی بود!...قِر...قِر...!قِر...قِر...
و این صدای سمفونی قِر قِر زیبا توی فرودگاه خلوت پیچیده بود!
اونوقت خانمی که جلومون نشسته بودو داشت با تلفن همراه صحبت میکرد برگشت و گفت:((مردم تا یه تلفن زدم شمام ازین عقب هی قِر،قِر!)) و مامانم که به مرز انفجار رسیده بود گفت:((شمام یه کم بمیری بد نیست!))
حالا می دونید این وسط از چی خیلی زورم گرفته بود؟!
این که محل بسته بندی وسایل دو قدم اونطرف تر بود!!!!!
...