تولد از نگاه دیگر

من از حلقوم مادری که درد می کشد و فریاد می زند تا جگر گوشه اش را به دنیا آورد، بانگ حیات می شونم.شما چه؟!


مثل صدای نوک زدن جوجه ای به پوسته اطراف خویش که نوید حیات می دهد.یعنی، اندکی صبر سحر نزدیک است.



گویا مقدمه حیات، شکستن است. شکستن فریادی در نای مادری درد آشنا یا شکستن پوسته ای فرا روی جوجه ای خرد و بی نوا!


 

تا اینجا همه چیز یکسان است. کودکی که راه هستی میگیرد و انسان می شود یا جوجه ای که رنگ حیات میگیرد و حیوان می شود.

اما این تازه آغاز کار است. هرچه می گذرد، شرایط متفاوت می شود.

از آن حیوان همان یک شکستن قشنگ است و بس ، اما انسان می تواند همچنان بشکند و این شکستن ها یکی زیباتر از دیگری جلوه کند

نظیر شکستن حصاری که پیرامون خویش کشیده است

...

بسیاری از اوقات ما پیرامون خویش حصاری کشیده ایم و نمی خواهیم قدمی از آن بیرون بگذاریم. در حالی که تا این حصار را نشکنیم امکان ندارد به آنچه میخواهیم، برسیم ...


منبع : کتاب می شکنم در شکن زلف یار- حسین سرو قامت

این روزها...

ندیدمت که بگویم چقدر زیبایی

 نیامدی که ببینم شبیه دریایی ،

ببین دوباره غروب است و جاده آماده

بنا به گفته مردم غروب می آیی !

 شکوه آمدنت را ببخش به چشمانم

بیا الهه غربت سوار صحرایی .



دلم عجیب می گیرد برایت ...این روزها دلم آرام و قرار ندارد ... بند بند وجودم تو را صدا میزنند ... این روزها بوی تو را بیشتر از همیشه احساس می کنم ... تمام وجودم از دعای آل یاسین پر شده است ....

مولایم کجایی ...؟ دلم بی قرار است ...

اللهم عجل لولیک الفرج (این روزا برا آقا زیاد دعا کنید )

حق یارتون

 

4 سال دانشجویی

سلام بچه ها

امسال هم مثل برق و باد گذشت . با همه خوبی ها و بدی هایی که این 4 سال گذشت ولی واقعا هممون بزرگ و بزرگتر شدیم .

دیروز روز آخر کارورزی بود و امروز طبق معمول لاگ بوک پر کردیم (اسماشم اسم بچه های خوابگا بود ) .تازه بیشترشم برا افراد مختلف با یه دست خط بود.

امیدوارم که هر کی آمارش پر شده بره خونه خوش بگذره ،هر کیم مث منو مریم بدبخت دونه دونه زایمان داره تو خوابگا نپوسه .

بچه ها خداییش حلال کنید من می دونم همیشه همتونو خیلی اذیت کردم البته استثنا این ترم که بچه خیلی خوبی بودم و آروم شده بودم . خلاصه حلال کنید .


این گلا هم تقدیم به همتون

 

یا علی

طلاییه ،عجب طلایی هستی !

    

طلائيه محل شهادت سردار خيبر شهيد همت، برادران باكری و قطع شدن دست شهيد خرازی است و عملياتهای مهم بدر و خيبر در آن واقع شد اولين خاكی بود كه عراق گرفت و آخرين خاكی بود كه ول كرد!

طلائيه چه حس غريبی داری... دلم برايت تنگ می شود...

طلائيه!

با من سخن بگو و پرده از رازي بردار كه سالها تو و خداي تو شاهد آن بوده ايد.

طلائيه! مي گويند «همت» از همين نقطه آسماني شده است، عاشقي كه در پي ليلاي شهادت در بيابانهاي زخم خورده طلائيه مجنون شد. من امروز آمده ام ردپاي او را تا افق هاي بي نهايت و در امتداد عشق جست وجو كنم. اينجا عطر او لحظه ها را پركرده است و دستهايش هنوز مهرباني را منتشر مي كند.طلائيه!

من از سكوت راز آلودت درسها آموخته ام! با من سخن بگو!!!


یادش بخیر ....

یه نصیحت میکنم
یادتون باشه هیچ وقت غروب طلاییه نرین
چون دلتون اونجا جا میمونه
هر چقدر نگاه کنین سیر نمیشین
هر چقدر گریه کنید تموم نمیشه
و طلاییه آخر معنویت دنیاست ..
 


دعوت !

این داستانو که خوندم ،یاد عروسی های خودمون افتادم ،هیچ کس جایی برا امام زمان نمی زاره .


چرا هر کاری که داریم انجام میدیم طوری نباشه که بتونیم آقا هم دعوت کنیم . هر چی فکر می کنم تا حالا برا شادی آقام هیچ کاری نکردم .


دوستان میلاد آقا نزدیکه بیاید برا خشنودی آقا کاری کنیم بیاید حداقل این چند روز که میلادشه بهش هدیه خوبی بدیم .


بچه ها بیاید این چند روز اصلا گناه نکنیم بیاید به آقامون هدیه بدیم .


یک هفته بود کارتهای عروسی روی میز بودند. هنوز تصمیم نگرفته بود چه کسانی را دعوت کند.  لیست مهمانها و کارهای عروسی ذهنش را پر کرده بود... برای عروس مهم بود كه چه كسانی حتما در عروسی اش باشند. از اینكه داییش سفر بود و به عروسی نمی رسید دلخور بود، کاش می آمد. خیلی از كارت ها مخصوص بودند. مثلاً فلان دوست و فلان رئیس.

خودش کارتها را می برد با همسرش! سفارش هم میكرد كه حتما بیایند و اگر نیایید دلخور می شوم. دلش می خواست عروسی اش بهترین باشد. همه باشند و خوش بگذرانند.  تدارک هم دیده بود. آهنگ و ارکست هم حتما باید باشند، خوش نمی گذرد بدون آنها! بهترین تالار شهر را آذین بسته ام. چند تا از دوستانم که خوب میرقصند حتما باید باشند تا مجلس گرم شود. آخر شوخی نبود که. شب عروسی بود... همان شبی که هزار شب نمیشود. همان شبی که همه به هم محرمند. همان شبی که وقتی عروس بله میگوید به تمام مردان  شهر محرم میشود این را از فیلم هایی که در فضای سبز داخل شهر میگیرند فهمیدم... همان شبی که فراموش میشود عالم محضر خداست.  آهان یادم آمد. این تالار محضر خدا نیست تا می توانید معصیت کنید. همان شبی که داماد هم آرایش میکند. همه و همه آمدند حتی دایی اش، اما...
 کاش امام زمانمان «عج» بود. حق پدری دارد بر ما... مگر می شود او نباشد؟ عروس برایش كارت دعوت نفرستاده بود، اما آقا آمده بود. به تالار كه رسید سر در تالار نوشته بودند: (ورود امام زمان"عج" اكیداً ممنوع!)
دورترها ایستاد و گفت: دخترم عروسیت مبارک! ولی ای كاش كاری میكردی تا من هم می توانستم بیایم... مگر میشود شب عروسی دختر، پدر نیاید. دخترم من آمدم اما...  گوشه ای نشست، دست به دعا برداشت و برای خوشبختی دختر دعا کرد..


ای کاش آقا از هممون راضی می بود . ای کاش دل آقا ازمون راضی بود . من که تا حالا کاری نکردم ،امیدوارم شما جلو آقا رو سفید باشید .


سربازان امام زمان(عج) از هیچ چیز جز گناهانِ خویش نمی هراسند.

شهید آوینی


تفکر کن !

یادداشتی متفاوت از یک رتبه اولی کنکور پزشکی
یادداشتی تکان دهنده از شهید احمد رضا احدی
رتبه اول کنکور پزشکی سال 1364
(ساعتی قبل از شهادت)
 
چه کسی می تواند این معادله را حل کند؟؟؟
چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟
چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هر جا، به هر جا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه می کند؟ دخترم چه شد؟
 به راستی ما کجای این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم؟
کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود، از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است؟ آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد می کند که بی شرمان دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند.


کدام پسر دانشجویی می داند هویزه کجاست؟ چه کسی در هویزه جنگیده؟
 کشته شده و در آنجا دفن گردیده؟ چه کسی است که معنی این جمله را درک کند:
 “نبرد تن و تانک؟!” اصلا چه کسی می داند تانک چیست؟
 چگونه سر ۱۲۰ دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی های تانک له می شود؟
 آیا می توانید این مسئله را حل کنید؟
 گلوله ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه ی خود از فاصله هزار متری شلیک می شود و در مبدا به حلقومی اصابت نموده و آن را سوارخ کرده و گذر می کند، حالا معلوم نمایید سر کجا افتاده است؟ کدام گریبان پاره می شود؟ کدام کودک در انزوا و خلوت اشک می ریزد؟
  و کدام کدام…؟ توانستید؟؟ اگر نمی توانید، این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید:
 هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متری سطح زمین،
ماشین لندکروزی که با سرعت در جاده مهران - دهلران حرکت می نماید، مورد اصابت موشک قرار می دهد، اگر از مقاومت هوا صرف نظر شود، معلوم کنید کدام تن می سوزد؟ کدام سر می پرد؟
چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید؟
چگونه باید آنها را غسل داد؟
چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟
چگونه می توانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم.
 چگونه می توانیم در ها را به روی خود ببندیم و چون موش در
 انبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم؟ کدام مسئله را حل می کنی؟
برای کدام امتحان درس می خوانی؟ به چه امید نفس می کشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می کنی؟ از خیال، از کتاب، از لقب شامخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت در کیفت می گذارد؟
کدام اضطراب جانت را می خورد؟ دیر رسیدن به اتوبوس، دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن؟
 دلت را به چه چیز بسته ای؟ به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟
 “صفایی ندارد ارسطو شدن............خوشا پر کشیدن، پرستو شدن“
 آی پسرک دانشجو، به تو چه مربوط است که خانواده ای در همسایگی تو داغدار شده است؟
جوانی به خاک افتاده است؟
 آی دخترک دانشجو، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد به اشک نشانده اند؟
و آنان را زنده به گور کردند؟ هیچ می دانستی؟ حتما نه!…
 هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات بهم گره می خورد، به دنبال آب گشته ای تا اندکی زبان خشکیده کودکی را تر کنی و آنگاه که قطره ای نم یافتی با امید های فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی اما دیدی که کودک دیگر آب نمی خورد!! اما تو اگر قاسم نیستی، اگر علی اکبر نیستی، اگر جعفر و عبدالله نیستی، لااقل حرمله مباش!
که خدا هدیه حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد.
 من نمی دانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد.

نزدیک به پایان ...

سلام به همگی

قالب جدید رو دیدید؟!

این دفعه شکل کتاب گذاشتم تا یادمون بیفته به درس!

درسی که باید برای امتحان جامع بخونیم ... !

با دیدن این قالب داغ دلمون تازه میشه و یاد همه اون کتابها و جزوه ها می افتیم و این که تا شهریور باید همه رو برای امتحان جامع بخونیم...


البته بعضی از اون بچه های نقطه چین کلاس (نقطه چین رو خودتون با اصطلاح مناسب پر کنید!) که برای ارشد میخوندن تا حالا چند دوری همه اونا رو مرور کردن!


مثل من یکی نبودن که نخونده در حالی که اصلا حوصله ام نمیشد ، پاشدم رفتم سر جلسه و هی وسطش خوابم می برد! تازه خواب هم می دیدم!!
(عین اون وقت ها که سر کلاس چرت میزدیم و انواع خوابها رو می دیدیم!)


یا مثل بعضیا نبودن که به محض اعلام اینکه : از الان میتونید از جلسه خارج بشید، فورا از سر جاشون پریدن رفتن خوابگاه ! (قابل توجه بعضیا!)



خلاصه دیگه گفتم بعد از اون همه قالب گل و بلبلی یه تنوعی بدم، یه قالب متفاوت بذارم!





و اما زمان زیادی تا فارغ التحصیلیمون نمونده ...

و 4 سال ِ با هم بودنمون با همه خاطرات شیرین و گاهی هم تلخش داره به آخر میرسه

حس میکنم فارغ التحصیلی و جدا شدن از این همه خاطره و این همه دوست خوب برام خیلی سخته ...

یاد اون همه خاطره که می افتم دلم میگیره که داره تموم میشه ...



و باز هم همان شعر آشنا و قدیمی اما مناسب حال (از زبان قیصر امین پور):


حرف‌های ما هنوز ناتمام

 تا نگاه می‌کنی وقت رفتن است

 باز هم همان حکایت همیشگی!

 پیش از آن‌که با خبر شوی

لحظه‌ی عزیمت تو ناگزیر می‌ شود

آه ... ای دریغ و حسرت همیشگی

ناگهان چقدر زود دیر می‌شود ...

مهربونی خدا حد نداره !

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.
بنده: خدایا ! خسته ام! نمی توانم.
خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا ! خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم…
خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان
بنده: خدایا سه رکعت زیاد است
خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان
بنده: خدایا ! امروز خیلی خسته ام! آیا راه دیگری ندارد؟
خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله
بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!
خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله
بنده: خدایا هوا سرد است! نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم
خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم
بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد.
خدا: ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده
ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید
خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست
ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!
خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد
ملائکه: خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟
خدا: او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد

=============

بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری ...

_____________________

الان داشتم درمورد حد مهربونی می خوندم . می خواستم ببینم تا چه حد باید مهربون بود . وقتی به تو فکر کردم خدایا ! دیدم واقعا مهربونی حد نداره .    ای مهربان ترین مهربانانم !